تعهدی که شایسته اطمینان نبود
نادر خان از پیشنهاد حبیب الله استقبال نموده برادران خود هر یک سردار محمد هاشم خان سردار شاه ولی خان سردار شاه محمود خان را خواسته هر چهار برادر در هفت صفحه از اوراق قران عظیم الشان مهر و امضا نموده تحریر کردند که اشارةءً و دلالتاً، حبیب الله و رفقایش را نمی کُشیم و این کلام امه بین ما ضمان باشد.
وفد با زلمی خان منگلی نماینده شاه همراه با قرآن عظیم الشان که پیمان نادر خان و برادرانش در آن درج بود عازم جبل السراج گردید. درین وقت سید حسین با افرادش به جبل السراج رسیده بود. او نیز حبیب الله را تشویق به تسلیم کرد.
حبیب الله قران عظیم الشان را به سر و چشم خود مالیده آنرا بوسه زد و سلاح خود را از کمر باز کرده آمادهء حرکت جانب کابل شد. بقیه جریان را از موًلف اعیاری از خراسان ملاحظه کنید:
« مردی که دولت نیرومند و جوان را با دست تهی سر نگون کرده بود اطمینان داشت که سالها میتواند با اسلحهء مدرن و رزمندگان تجربه دیده پیکار را دوام بخشد، ولی امروز مانند عقاب تیر خورده و خشمگین به آشیانش باز گشته، در ارگ جبل السراج در پای کهسار بلند برف پوش حصاری شده آنجا که هر سنگی سنگری و هر پیچ و خمش ماًمن استواری بود. وی غافل بود که چه بسا نیرو های چیره دست که در برابر یک دسیسه از پا نشسته، غافل بود که صحنه تغیر کرده و وی دیگر آن سرباز قلعه گشای دشمن شکن نیست که مردم از طنین گلولهء تفنگش صدای حق دین بشنوند. غافل بود که رهائی از زندان و شکستن زنجیر های فولادی سهل است اما رهائی از زندان مسئولیت های پادشاهی سخت دشوار می باشد.»
«غافل بود که هر پیمان شایستهء اطمینان نیست.»
همینکه وفدی مرکب از روحانیون و سرداران با پیمان امان و توقیع در قران به وی رسید و از زبان ملکه محبوبش نیز پیام جعلی به ان ضمیمه گردید بر قران مجید بوسه زد و عازم کابل شد.
« نادر خان فاتح در تالار موقت دربار به انتظار وی بود و وزرای گذشته و نو به دور او حلقه زده بودند.
چه بهت آفرین و دلچسپ منظری که آنجا بود.
« فاتحی با ریش سیاه و سفید با عینک های براق، دستار محرابی بر سر و لباس شیک فرانسوی بر تن با سوابق درخشان سالاری و جلال و شکوه سرداری و شهرت دیپلوماسی بر کرسی کامیابی و ظفر تکیه زده.
و اینک دشمنی که چندین بار او را او را هزیمت داده و تخت و تاج را از عشیره اش با شمشیر گرفته، با ساده گی روستائی و شهامت راستین سربازی در برابرش ایستاده است کسیکه میتوانست سالها درد سر نادر خان را فراهم سازد اینک از مرگ حتمی نهراسیده و به پیمان وی اعتماد نموده به پای خود آمده است تا بیشتر خون مسلمانان هموطنش ریخته نگردد.
« چنان اعصابش آرام است که گوئی او را به مهمانی خوانده اند، هنوز بارقهء نگاه در چشمش چون چشم عقاب می درخشد.
« او ایمان داشت که تاج در اختیار پادشاه پادشاهان است به هر که خواهد می بخشد و از هر که خواهد با میگیرد.
« هر قدر نادر اصرار کرد بنشیند خادم دین ابا آورد. همه با دیدگان از حدقه برآمده منتظر بودند این دربار خونین به کجا منتهی میشود و انگور فروش بی سواد چگونه از گذشته پوزش می طلبد. وقار و متانت وی کرسی نشینان دربار را به دهشت انداخته در رعب افگنده بود و کس یارای آن را نداشت تا سوی او تیره نگرد، مگر آن نگاه دقیق که از ورای شیشه عینک سرا پای او را ورانداز میکرد و می دید قهرمان ساده دل چه آسان به دام وی افتاد.
« خادم دین متین و آهسته پیش رفت و مُهر پادشاهی را که با زنجیر نقره ای از گردنش آویخته بود رو بر روی نادر بر میز نهاد، آنگاه مانند پادشاهی که برعایای فرمان برش خطایه ایراد کند چنین به سخن آغاز کرد.
خدایا تو آگاه باش با همه این خطراتیکه از چهار جهت افغانستان را تهدید میکرد من باغبانزادهء بیسواد آنرا سلامت و بدون کم و کاست به این نادر خان تسلیم میکنم. البته اراده تو چنین بود. امیدوارم روزیکه سلطنت را از خانواده او میگیرند آنها نیز این امانت را با حدود کاملش سلامت به فرزندان وطن بسپارند. سپس خطاب به نادر خان گفت: زنهار از این وزیرانیکه دور تو حلقه بسته بلی بلی میگویند احتراز کن، امان الله خان را فریب دادند، مرا فریفتند، ترا نیز فریب خواهند داد. چون در این جا رسید رویش را به یکی از وزراء سابق گردانیده گفت:
« مگر چنین نیست؟
«سخنان وی چنان تاثیر افگنده بود که آن وزیر بی اختیار به پا خاسته دست ها را بر سینه نهاده سرش را به رسم تعظیم فرود آورده تصدیق کرد.
« بلی قربان چنین است.»
« پنداشته بود هنوز پادشاه است.
شاید تبسم آخرین بود که بر لبان قهرمان دیده شد. سپس به سخنان خود ادامه داده گفت:
« اما در باب رفقایم قصاب نخواهی بود که بکُشی، بازرگان نیستی که بفروشی شاید مانند جوانمردان به پیمان خود وفا کنی. در باب خودم خواهشی ندارم. یک هفته سپری شد که قهرمان صحنه را در ارگ زندانی کرده اند ، رفقایوفادارش نیز با او بند. سید حسین نایب السلطنه که فریب خورده و رفقا را گذاشته بود به جای رسیدن به مکافات موعود نیز در زمرهء زندانیان است. اما شرمنده و سر افگنده، جنرالان دلیرش همه کشته شدند و رسم وفا را به جا آوردند.»
طوریکه این تاریخ رقت آور کشور را مطالعه می کنیم می بینیم فرق میان روستا زادگان و سیاستمداران چقدر است. در حالیکه حبیب الله به صفت امیر بر حال و مقتدر افغانستان چندین بار از نادر خان خواهش کرد که دست از برادر کشی برداشته و به خاطر پیشرفت کشور به صفت یک جنرال تحصیل کرده به کابل بر گشته و به حیث صدراعظم ایفای وظیفه نماید ولی نادر خان به خود عار دانست که با آن سوابق سرداری و رتبهء جنرالی تحت قیادت یک دهقان زادهء بی سواد که از عمق توده های نادار کشور بر خاسته وظیفه انجام بدهد و با خود خواهی و جا طلبی اش نتوانست منحیث یک جنرال مسلمان و افغان از تهذیب نفس کار بگیرد، به صدارت قناعت کند و از برادر کشی و ایجاد دشمنی بین هموطنانش دست بردارد، چنانچه در طول ایامی که داخل افغانستان شد و تا زمانیکه قصر سلطنتی کابل را اشغال کرد هزاران افغان کشته، زخمی یا معیوب گردید. اما دهقان زاده ساده دل از جوانمردی کار گرفت و تنها و تنها به خاطر آنکه هموطنانش بیشتر آماج خشم کور دلان یغما گر واقع نشود به پیغام نادر خان لبیک گفت و بپای خود نزد او آمد تا بیشتر خون هموطنانش نریزد.
نادر شاه حبیب الله و رفقایش را نوازش کرده گفت شما چند روزی مهمان ما هستید. یک هفته بعد پادشاه با زیر پا گذاشتن همه تعهدات و شرط مهمانی و احترام به سوگند قرآن حبیب الله را با همراهانش هر یک سید حسین، حمید الله، شیر جان، جنرال محمد صدیق، محمد محفوظ، ملک محسن، سید محمد یاور، محمد جان گوگامده ای، غلام قادر چنداولی، سکندر و سمندر (خواهر زاده هایش) در پای دیوار شمالی ارگ تیر باران نمود و اجساد شانرا سه روز در محلهء پوستین دوز های کابل (بین مکروریان کهنه و سرک قلعهء زمان خان کنونی) بدار آویخت بعداً همه را مخفیانه به خاک سپرد که محل آن تا کنون نا معلوم است و بدین صورت انتقام را بر عفو ترجیح داده ثابت ساخت که در قاموس سیاستمدار وفا به عهد و احترام به قرآن جائی ندارد.
نادر به این اکتفا ننموده به جرم همکاری با حبیب الله دست به کشتن ها و بستن ها وزندانی نمودن ها و تبعید کردن های تعداد دیگری نیز زد و تا جائیکه اسامی آنها در اختیار ما قرار گرفته است تقدیم می گردد.
جنرال پنین بیک خان ( پینه بیگ خان ) – اعدام
جنرال محمود سامی – اعدام
برگد شهباز خان – اعدام
خواجه شاه سعید – اعدام
تاج محمد پغمانی – اعدام
نایب سالار محمد ایوب بوینه قره ئی – اعدام
دو پسر محمد کریم خان قلعهء مراد بیگی – اعدام
عطاءالحق – محبوس
خواجه بابو کوهدامنی – محبوس
خواجه میر علم کوهدامنی – محبوس
عبدالقدیر قره باغی – محبوس
عبدالغنی کلکانی – محبوس
کرنیل غلام رسول – محبوس
ملک عبدالحکیم – محبوس
ملک محمد امیر – محبوس
میرزا عبدالقیوم – محبوس
چغل خان چاریکاری – محبوس
خلیفه سید امیر – محبوس
سید آقا خواجه چاشتی – محبوس
قاضی غلام حضرت – محبوس
ملک میر باز – محبوس
ملک رستم – محبوس
محمد کریم قلعهء مراد بیگی – محبوس
جرنیل خواجه محمد – محبوس
قچقار خان پنجشیری – محبوس
سید برهان الدین کلکانی – محبوس
قاضی علی احمد شکر دره ای – محبوس
عبدالله جان مجددی – تبعید به هند برتانوی
عبدالغفور مجددی – تبعید به هند برتانوی
عبدالقدوس خان قره باغی – تبعید به هند برتانوی
صاحبزاده محمد کریم پروانی – تبعید به هند برتانوی
ملا شاه محمد فرزه ئی (ملای جنگ) – تبعید به هند برتانوی
ناصر جان پسر جنرال محمد صدیق – تبعید به هند برتانوی
جرنیل محمد ابراهیم داود زائی – تبعید به هند برتانوی
عمرا خان داود زائی – تبعید به هند برتانوی
ملا خان محمد نجرابی – تبعید به هند برتانوی
نادر غدار پس از اعدام حبیب الله و دوستانش و حبس و تبعید همکارانش به جان فامیلش افتاده و بر خلاف حبیب الله که شرط جوانمردی را به جا آورد و از کشتن و زجر دادن فامیل نادر خان حین خروج از ارگ ابا ورزید و حتی به خاطر امنیت بیشتر و حفاظت آنها از چرهء توپ و مرمی تفنگ دستور داد تا آنها را به حرمسرای ارگ که محل محفوظ بود منتقل سازند، شاه با فامیل حبیب الله از در نا جوانمردی پیش آمد به طوریکه بی نظیر زوجهء دوم حبیب الله را که به فامیل محمد زائی منصوب بود با زور و اکراه به عقد نکاح عبدالرشید خان الکوزی در آورد و زوجهء اولش بی بی سنگری را که با زور و شکنجه و ارعاب نتوانست به همسر کردن وادارد به زندان افگند و پس از سپری نمودن دو سال حبس باز هم رهائی او را مشروط به همسر کردن نمود، با شهامت پیشنهاد شاه را رد کرد و پانزده سال را در حبس سپری کرد.
نادر خان و باز ماندگانش در حالیکه از حریف شان دیگر جز نام، نشان و خبری نبود بر زن و فرزندش هم رحم نیاورد نادر غدار آنها را محبوس و ظاهر شاه فرار شمال کرد طوریکه آن زن مظلوم با دو دخترش تا پایان عمر در زندان و تبعید گاه شکنجه شدند. سنگری این زن با همت چهل سال شکنجه، ظلم، اسارت و تبعید را فقط به خاطر یک کلمه متقبل شد و آن اینکه بنام زن حبیب الله کلکانی دنیا را وداع گوید. سنگری در سنگر همسرش شهامت و شجاعت آموخته بود با این کلمه مبارزه کرد و این مبارزه چهل سال ادامه یافت تا اینکه بالاخره در دیار هجرت، دور از یار و یاور و در عالم بی کسی در مزار شریف جان را به جان آفرین سپرد و خبر مرگش از رادیو بی بی سی پخش گردید و در همان تبعید گاه خود شهر امیرالمومنین حضرت علی کرم الله و جهه به خاک سپرده شد.
چون به غربت آمد از من پیک جانان نقدجــان
جا دهیدم در کنار تربت آوارگــــــــــــــــــــان
گور من در پهلوی آوارگان بهتر که مـــــــــــن
بی کسم، بی میهنم، آواره ام، بی خانمـــــــــان