روزی مردی همراه با خانم خود به خانه یکی از دوستانش به مهمانی رفته بود، هنگام خوردن غذا شد و صاحب خانه برای پسرش گفت که دست مهمان ها را بشوید. در هنگام دست شستن آفتابه آب از دست پسر صاحب خانه افتاد، صاحب خانه که از مهمان خوشش نمی آمد به بچه اش گفت به پدر یکی دو مهمان لعنت که تو دستش را شسته نمیتوانی. مهمان چون هوشیار و حاضر جواب بود گفت: به پدر اینطور بچه لعنت که دست یکی دو تا مهمان را شسته نمی تواند.