یک روز از روزها عروسی یک نفر بود آن شخص به حمام رفت تا حمام کرده به هوتل برود ناگهان نیکرش یادش رفت. به هوتل آمد متوجه شد به مادرش قضیه راگفت مادرش گفت قربانت پسرم خود را ناراهت نکن من برایت دیگه نیکر پیدا میکنم مادر رفت و جستجو شروع کرد اما نیکر نیافت بخاطر پسرش مجبور بود خوب قصه کوتاء مادر یک بوجی را پیدا کرد و برای پسرش نیکر دوخت و به پسرش داد عروسی تمام شد و عروس داماد در اتاق خود رفتند آماده شدند
به .......عروس همین که داماد را دید زوف کرد، داماد با عجله دوید و آب آورد و بالای صورت عروس انداخت عروس که به هوش آمد داماد پرسید؟ چرا زوف کردی عروس گفت به نیکر تو که نگاه کردم زوف کردم داماد چرا؟عروس گفت در نیکر تو نوشته بود {وزن خالص 25 کیلوگرام} داماد بوجی برنج را پوشیده بود.