یکروز یک نفر که دست خود را از دست داده بود میخواست خودکُشی کند. او میخواست خود را از منزل بیستم پائین بیندازد که تصادفی شخص دیگری را دید که هردو دستش قطع است و میرقصد. با خود فکر نمود حالا که خودکُشی میکنم بهتر است از این مرد بپرسم که چرا با اینکه هر دو دستت را از دست داده ای میرقصی. نزد وی رفته پرسید: چرا شما رقص میکنید؟ مرد گفت: من رقص نمیکنم؛ کونم میخارد