یک شب ملا نصرالدین دزدی را دید و همرای تفنگش بالای دزد آتش گشود, وقتی روز شد دید که بر بالاپوش خود آتش نموده است. سپس گفت: خوب است که خودم در داخل بالاپوش نبودم وگرنه در آنصورت خودم هم میمردم.
فرستنده: مینه
آرایشگاه
پسر و پدر در خانه نشسته بودند که ناگهان دروازه حویلی تک تک شد. پسر رفت که دروازه را باز کند نا گهان یک چیغ زد و به طر ف پدر خود دوید. پدرش با عجله از بچه پرسید که چی گپ است؟ بچه گفت:" پدر جان ! در دروازه یک بلا ایستاده است" پدر گفت "بچیم او بلا نیست، مادرت است که از آرایشگاه آمده.
فرستنده: سیـــد فــــرید
بی عقل
یک بی عقل در طیاره نشسته بود و طیاره در حال سقوط بود، همگی ترسیدند اما این بی عقل آرام نشسته بود از او پرسان کردند که تو نمیترسی؟ گفت: طیاره پدرم خو نیست که تشویش کنم