خطای یار
گـرچه ترکم نمودی ولی سخت خطـاکـردی پیش دوست ودشمن مـرا بدنـام ورسواکـردی
خـیرسـت فقیر بودم اما هرگـز بیوفا نبودم چـون همـه آرزوهایـم آخـر تــو زیر پـاکـردی
بیاد دارم آن روز سیاه که رفتی تـو ازبرم جگـرم پاره, پاره و به درد وغـم مبتـلاکـردی
نیست کسی جزمـن ترا یار باوفایی صنمـا پشیمان شوی روزی کزخـود مـرا جـداکـردی
تـو که لاف وفا میزدی چه شد آن مهـرووفایـت؟
به عهدت آخر وفا نکـردی, به نعیـم جفـاکـردی.
دل شکـستـه
مـن آن عـاشـــــق دل شــکـسـتـه ام کـه از نـظــــر یــار دور افـتـــاده ام
چـه کـنــم کز خـوشبـاوری و سادگی اعــتمــاد به آن بــی وفــا کـــرده ام
زبخــت بـد همه زمــن دوری کنـنــد چه عجـب در دیـار خویش آواره ام
کـیـــست که از حـال مـا جـویا شـود چـــو مــن راه آسایش گـــم کرده ام
خــدا شاهـد که در این سفــر عشـق یک عـمــر درد و رنــج کـشیــده ام
مــیروم بـا دل لـبریـز از غـــم نـعـیـــم
نـدانــــم کجــا روم با دل شــوریــده ام