?
spacer
.....................به شمالی باستان خوش امدید
Welcome to www.shamali.net - Enjoy your visit 1
  1
The Ancient Shamali 1
1
header
صفحــــــــــــــــــــــــات

حكايات و طنز هاي شيرين ملانصرالدين صفحه دهم

عينك زدن ملا

شبي ملا هراسان از خواب بيدار شده و فرياد زد و زن خود را صدا نمود و گفت: -زود برو عينك مرا بياور. زن وحشت زده از جايش برخاست و گفت: -عينك براي چه ميخواهي؟ ملا گفت: وقتي خوابيده بودم، به شهر دور دستي سفر كردم ولي بعضي از نقاط شهر تاريك بود، نميتوانستم خوب آنجا ها را مشاهده كنم اين است كه ميخواهم عينك بزنم تا بهتر بتوانم نقاط ديدني آن شهر را مشاهده كنم.

footer

خورما خوردن ملا

ملا مقداري خورما خريد و همينطور با خسته مشغول خوردن خورماها بود. زنش كه آن صحنه را ديد پرسيد كه چرا خورما را با خسته ميخوري. ملا گفت: مگر دكان خوراكه فروشي سر كوچه خورما ها را بدون خسته به من فروخته كه من هم آنها را بي خسته بخورم.

footer


دوري ملا

روزي ملا پهلوي زنش نشسته بود. زنش به ملا گفت اگر كمي دور بشيني بهتر خواهد شد. ملا برخاسته خرش را بيرون كشيده سوار شده و به يك ده در پنج فرسخي رفت و از آنجا نامه اي براي زنش نوشت وپرسيد: تا اين حد دوري خوب است يا دورتر برم؟.

footer


ملا و دخترش

ملا كوزه اي برداشته و آنرا به دست دخترش داد و به دنبال آن سيلي سختي هم بر گونه وي نواخت و گفت: -حالا به سر چشمه ميروي و كوزه را پر از آب كرده و مياوري. مبادا آنرا بشكني. زنش وقتي آن صحنه را ديد و چشمان اشك آلود دختر را مشاهده كرد به تندي از ملا پرسيد: چرا او را زدي؟ ملا گفت: زن تو عقلت گرد است و چيزي نميداني، من اين سيلي را به او زدم تا يادش باشد و كوزه را نشكند. چون اگر كوزه را به زمين ميزد و ميشكست آنوقت لت و كوب وي فايده اي نداشت.

footer

تبلیغات گوگل در سایت شما
Copyright Shamali.net All Rights Reserved.
Register Forgot Pass?