روزي ملا از دكان حلوا فروشي عبور ميكرد. در خود ميل زيادي به خوردن حلوا احساس كرد. در حاليكه ديناري در جيبش نبود بي پروا وارد دكان شده شروع به خورن نمود. حلوا فروش از ملا مطالبه پول كرد. ملا اعتنا ننمود. صاحب دكان چماق كشيده شروع به زدن ملا نمود. ملا در اثناي لت خوردن به شتاب مشغول خوردن بود و خندان ميگفت: عجب شهر خوبي است و چه مردم مهرباني دارد كه غريبان را به ضرب چماق به خوردن مجبور ميكنند.