?
spacer
.....................به شمالی باستان خوش آمدید
Welcome to www.shamali.net - Enjoy your visit 1
  1
The Ancient Shamali 1
1
header
صفحــــــــــــــــــــــــات
حكايات و طنز هاي شيرين ملانصرالدين صفحه یکصد و سوم

حلوا

روزي ملا از دكان حلوا فروشي عبور ميكرد. در خود ميل زيادي به خوردن حلوا احساس كرد. در حاليكه ديناري در جيبش نبود بي پروا وارد دكان شده شروع به خورن نمود. حلوا فروش از ملا مطالبه پول كرد. ملا اعتنا ننمود. صاحب دكان چماق كشيده شروع به زدن ملا نمود. ملا در اثناي لت خوردن به شتاب مشغول خوردن بود و خندان ميگفت: عجب شهر خوبي است و چه مردم مهرباني دارد كه غريبان را به ضرب چماق به خوردن مجبور ميكنند.

footer


شعر شناسي

امير شهر قصيده اي خوانده به ملا خواند. ملا گفت: خوب نيست. امير رنجيده شده ملا را حبس كرد. يكك شب و روز او را گرسنه نگاهداشت. موقع ديگر امير قصيده اي برايش خوانده تصديق خواست. ملا جواب نداده برخاست. امير پرسيد: كجا ميروي؟ ملا گفت: زندان.

footer


انصاف

شاعري قصيده اي براي ملا خواند. ملا گفت: شعر بسيار بد ساختي. شاعر رنجيده شده دشنامش داد. ملا گفت: انصافا نثرت از نظمت بهتر است.

footer


تگرگ

فصل بهار ملا در بيابان قلبه ميكرد. تگرگ درشتي باريد و سر كل و برهنه او شكست. ملا به عجله رفته كلنگ را برداشته رو به آسمان نگاهداشته گفت: اگر مرد استي سر اين كلنگ را بشكن.

footer




تبلیغات گوگل در سایت شما
Copyright © Shamali.net All Rights Reserved.
Register Forgot Pass?