يك روز وقتي زن ملا در خانه نبود او تصميم گرفت به آشپزخانه رفته و خودش غذايي درست كند. ملا پس از اين فكر وارد آشپزخانه شده و مقداري هيزم به داخل اجاق گذاشت و خواست آنرا آتش بزند ولي هر كاري كرد هيزم ها آتش نگرفت. ملا فكري كرد و ناگهان گفت: هان.... حالا فهميدم براي چه آتش روشن نميشود. هيزم هاي ناجوان فهميده امد كه من زن خانه نيستم. و آشپزي كار من نيست. اين است كه روشن نميشوند...... بسيار خوب من هم ميدانم چه تخنيكي بر سر آنها بزنم و چگونه فريبشان بدهم. او پس از اين فكر به اطاق ديگري رفته و يكي از روسري هاي همسرش را برداشت و آنرا بر سر خود كرده و به آشپزخانه آمد و مشغول روشن كردن آتش شد. اتفاقا هيزم ها روشن شد و آتش خوبي درست شد. در همان وقت زن ملا به خانه آمد و وقتي شوهرش را در آن حالت ديد با تعجب پرسيد: ملا، براي چه روسري بر سرت بسته اي؟ ملا به آهستگي گفت: آرام باش.... من هيزم ها را فريب داده ام و آنها خيال ميكنند زن هستم وگرنه روشن نميشدند. در همان هنگام ناگهان جرقه اي پريد و بر روي لباس ملا افتاد و آن را آتش زد. ملا وحشت زده از كنار اجاق دور شده و در حال كه سعي ميكرد لباسش را خاموش كند فرياد زد: زن از بس حرف زدي بالاخره آتشها فهميدند فريبشان داده ام و انتقام گرفتند و نزديك بود مرا نابود كنند.