روزي شخصي ظرف سربسته اي نزد ملا آورد و به امانت گذاشت تا پس از چند روز آمده آنرا بگيرد. پس از رفتن آن شخص ملا در ظرف را گشود و ديد در داخل آن عسل بسيار خوبي است. انگشتي از آن خورد، ديد بسيار لذيذ است. ملا هر وقت ميرفت و بر ميگشت، يك انگشت از آن ميخورد تا اينكه عسل تمام شد پس در ظرف را بسته در گوشه اي گذاشت. ملا به سبب خوردن عسل زياد پس از دو سه روز بيمار شد. وقتي آن شخص آمد و امانت خود را خواست، ملا ظرف خالي را نشان داد. آن شخص ظرف را برداشته آنرا خيلي سبك ديد و چون درش را گشود آنرا خالي يافت. از ملا پرسيد: محتويات اين ظرف چه شده؟ ملا گفت: بيماري مرا نگريسته از اين پرسش صرف نظر كن.