ملا به خوراكه فروشي سر كوچه بدهكار بود و براي آنكه او پول خود را مطالبه نكند هرگز از جلوي مغازه وي نميگذشت. از قضا يك روز كه در بازار نشسته بود و با رفقايش حرف ميزد ناگهان مرد دكاندار كه از آنجا عبور ميكرد وي را ديد و نزدش رفته و يخه ملا را گرفت و گفت: براي چه فرار ميكني و طلب مرا نميدهي؟ ملا حرفي نزد و ساكت بر جايش باقي ماند. مرد بقال با صداي بلندتري فرياد زد: اگر پولم را ندهي آبرويت را ميبرم و به همه كس ميگويم كه چه مرد بد حسابي هستي. ملا ناگهان با عصبانيت گفت: من چقدر به تو بدهكار هستم كه اين قدر داد و فرياد به راه انداخته اي؟ دكاندار گفت: پنجاه دينار. ملا گفت: بسيار خوب بيست و پنج دينار آنرا فردا ميدهم و بيست دينار هم پس فردا حالا چقدر باقي مانده است؟ دكاندار گفت: پنج دينار. ملا فرياد كشيد: خوب، خجالت نميكشي كه براي پنج دينار اينطور داد و فرياد ميكني و آبروي مرا ميبري. برو چند روز ديگر خودم ميايم و پنج دينارت را ميدهم چون حالا پول سياه ندارم.