ملا شبي در صحن خانه هيكلي ديد و گمان برد كه دزد است. زنش را آواز داد تير و كمان مرا بياور. چون دزد حركت نكرد و زن تير و كمان را آورد، تيري در كمان نهاده رها نمود. اتفاقا تير به نشانه خورد. ملا گفت: دزد كه كشته شد تا صبح به او كاري نداريم برويم بخوابيم. ملا و زنش رفته و خوابيدند. صبح كه ملا به حويلي رفت مشاهده كرد كه دزد شب لباس خودش بوده كه شسته و به درخت آويخته بودند. لباس سوراخ شده بود. ملا بلافاصله سجده شكر به جا آورد. زنش از مشاهده اين واقعه تعجب كرده پرسيد: چه جاي شكر بي موقع است؟ ملا جواب داد: اي زن مگر نديدي كه چطور تير به نشان خورده و آنرا سوراخ كرده. اگر خودم هم ميان اين لباس بودم حالا بايد تابوت خبر ميكردي.