ملا كوزه پولي در خرابه دفن كرده هر وقت پول نقدي به دست مياورد در آن ميريخت و حساب آنرا ميداشت. عطاري در مقابل خرابه دكان داشت. او از آمد و رفت ملا مشكوك شده براي كشف قضيه به خرابه رفته محل دفينه را يافت و پول ها را كه چهل و يك دينار بود شمرده برداشت و پي كار خود رفت. روز ديگر ملا سر دفينه رفته پول را نديد دانست عطار دستبرد زده. از آنجا رد شد ديد عطار در دكانش نيست. پس تدبيري انديشيده ساعتي بعد نزد عطار رفت و گفت: خواهش دارم چند قلم برايم بنويسي و جمع بزني. عطار گفت: بفرما. ملا گفت: بنويس سي و شش دينار و به آن اضافه كن هفتاد و دو دينار جمع آن ميشود صد و هشت دينار با چهل و يك كه جمع كنيم صد و چهل و نه دينار ميشود و يك دينار ميخواهد تا صد و پنجاه دينار شود. ممنونم. و خدا حافظي كرده روان شد. عطار گمان كرد ملا دو جاي ديگر پول دارد و ميخواهد به چهل و يك دينار اضافه كند. با شتاب پولها را برده به جاي خودش گذاشت. ملا روز بعد به خرابه رفته مدتي طول داد. چون بيرون آمد عطار به سر دفينه رفت به جاي پول ديد نجاست ريخته اند. ملا كه مراقب بود وقتي او را ديد كه از خرابه بيرون آمد پيشش رفته گفت: دستت را بو كن ببين چه بوئي ميدهد.