روزي ملا از زردالوي نوبري كه به او هديه كرده بودند چند دانه ميان بشقابي گذاشته براي حاكم شهر هديه برد. در بين راه ديد كه بر اثر راه رفتن او زردالو ها در ميان بشقاب پراكنده شدند. ملا آنها را مخاطب قرار داده گفت: اگر آرام نشينيد شما را خواهم خورد. چون ديد به حرف او اعتنائي نكردند يكي يكي آنها را خورده فقط يكي باقي ماند. كه آنرا برده در پيش روي حاكم گذاشت. حاكم هم از او تشكر كرده انعامي به او داد. روز ديگر به طعم انعام مقداري بادرنگ خريده آنها را در سيني اي گذاشته براي حاكم برد. در راه رفيقي به او رسيده گفت: بادرنگ هديه خوبي نيست به جاي آن اگر بادنجان رومي ميبردي بهتر بود. ملا بلافاصله بادرنگ ها را گذاشته به جاي آن سبدي بادنجان رومي خريده به خانه حاكم رفت. اتفاقا در اين روز حاكم خشمگين بود و حكم كرد بادنجان ها را به سر ملا بزنند. غلامان و فراشان بادنجان ها را به سر و صورت ملا ميزدند و ملا هر دفعه كه بادنجاني به سرش ميخورد، شكر خدا را به جا مياورد. حاكم تعجب كرده پرسيد: سبب شكر بي موقع تو چيست؟ ملا جواب داد: حاكم بزرگوار من ابتدا ميخواستم براي شما بادرنگ بياورم رفيقي منع كرد و بادنجان رومي را صلاح دانست من حالا شكر خدا را به جا مياورم چون اگر به جاي بادنجان رومي بادرنگ ها را به سرم ميزدند جاي سالم ديگر در سرم نميماند. حاكم از اين گفتار به خنده افتاد انعامي به ملا داده خواهش كرد بعد ها او را از دادن هديه معاف دارد.