در يكي از اعياد بچه ها در كوچه به بازي مشغول بودند. ملا در گوشه اي ايستاده بازي آنها را تماشا ميكرد. يكي از بچه ها عمامه (لنگي) او را ربوده به طرف رفيقش انداخت. او هم برداشته به ديگري انداخت و همينطور امامه ملا دست بدست ميگرديد. ملا هر چه تقاضا كرده و از پي آنها دويد نتوانست عمامه را از آنها بگيرد. بالاخره ماءيوس شده به سمت خانه رفت. در بين راه جمعي او را ديده پرسيدند: ملا عمامه ات كو؟ ملا جواب داد: عمامه بچگي خود را به ياد آورده براي بازي پيش بچه ها رفته.