ملا پشكي داشت بسيار زيبا و خوش نقش و نگار, روزي متوجه شد كه بدن پشك بسيار چرك و كثيف شده است. تصميم گرفت آنرا بشويد. او پشك را برداشته و به كنار جوي آب رفت و مشغول شستن بدن پشك شد. مردي از انجا ميگذشت وقتي آن صحنه را ديد گفت: ملا براي چه پشك را ميشويي؟ ملا گفت: كثيف است ميخواهم پاك بشود. رهگذر گفت: ولي ممكن است پشك ناراحت بشود و بميرد. او اين را گفت و از اينجا رفت. اما وقتي برگشت متوجه شد كه پشك مرده و در كنار جوي آب افتاده و ملا هم نشسته به آن مينگرد. مرد مزبور گفت: نگفتم اگر پشك را بشويي خواهد مرد. ملا گفت: ولي او از شستن نمرد. مرد پرسيد: پس چطور شد كه جان سپرد؟ ملا گفت: من او را شستم و براي اينكه آب بدنش از بين برود تابش دادم آنوقت بود كه مرد.