يك روز دوستان ملا او را ديدند كه يك دست و يك چشم و يك پا و يك سوراخ بيني و يك گوش خود را بسته است. به خيال اين كه مريض ميباشد شب به خانه اش رفته و با دلسوزي گفتند: خدا بد ندهد.... جناب ملا، بلا دور...باشد چه شده و براي چه دست و پايت و سرو چشمت را بسته اي؟ ملا لبخندي زد و گفت: من كاملا سالم هستم. مگر براي اينكه صرفه جوئي كنم و اعضاي بدنم را بي جهت به كار نياندازم نيمي از آنها را بسته ام.