ملا ميخواست زن بگيرد. همسايه ها از زني بسيار تعريف كردند كه ملا نديده عشق او شد. مخصوصا از چشمهاي شهلايش خيلي وصف كردند. بالاخره ملا تسلم شده او را عقد كرد. در شب عروسي خربوزه اي خريده به خانه آورد. زن كه دوبينه بود و همه چيز را دو تا ميديد به او اعتراض كرد كه چرا اسراف كرده دو خربوزه خريده است. ملا فهميد كه زن دوبينه است ولي چاره نداشت. در سر دسترخوان زن به ملا گفت: اين شخص كه پهلوي شما نشسته كيست؟ ملا گفت: هر چه را دو تا ببيني عيب ندارد ولي خواهش دارم من يكي را دو تا نبيني.