ملا نزد حاكم رفته گفت: حُكمي بنويس كه من از هر كسي كه از زن خود بترسد يك مرغ بگيرم. حاكم كه به شوخي ملا عادت داشت دستور داد حكم را نوشته به دست ملا دادند. ملا چند روزي سفر كرده و قريب صد مرغ همراه آورد. او در بدو ورود خانه حاكم شد. حاكم كه او را با آنهمه مرغ ديد تعجب كرده پرسيد. ملا اين همه مرغ را به وسيله آن حكم به دست آورده اي؟ ملا گفت: حوصله ام سر رفت ورنه به عدد تمام مردان قلمرو حكومت شما مرغ تهيه ميكردم. حالا خدمت شما رسيدم كه عرض كنم در فلان شهر كنيز بسيار زيبايي داراي آواز خوب كه براي همخوابي حاكم خيلي مناسب بود ديدم. حاكم دست به بيني خود گذاشته گُفت: ملا مواضب باش خانم از پشت درب گوش ميدهد. ملا گفت: چون كار دارم خواهش دارم دستور بدهيد يكي مرغ به مرغهاي من اضافه كنند تا مرخص شوم. حاكم فهميد ملا خواسته خود او را امتحان كند. به او آفرين گفته امر كرد يك خروس به او بدهند. ملا هم خوشحال شده راه بازار را پيش گرفته مرغها را فروخته خانه رفت.