يكروز ملا نصرالدين الاغ خويش را براه انداخته و به طرف بازار به حركت در آمد تا آنرا بفروشد و الاغ ديگري خريداري نمايد. اما همينطور كه به طرف شهر حركت ميكرد پاي الاغ در جايي فرو رفته و در ميان جايي كه پر از آب گل آلود بود افتاد. ملا به سرعت خرش را از ميان گودال بيرون كشيد و خواست به راهش ادامه بدهد اما در همان وقت متوجه شد كه دم الاغ كثيف و گل آلود است. او پيش خود فكر كرد هرگز كسي راضي نميشود الاغي را كه دمش كثيف و گل آلود است خريداري كند. پس چاقويش را از جيب خارج ساخته و دم الاغ را بريد. و در خورجين روي آن نهاد و به سوي شهر به حركت در آمد. در بازار شهر مردي الاغ ملا را ديد و پسنديد و خواست آنرا خريداري كند ولي ناگهان متوجه دم بريده حيوان شده و گفت: آه..... من اين الاغ را نخواهم خريد. ملا پرسيد. براي چه؟ مرد جواب داد: براي اينكه دم ندارد و الاغ بي دم به درد نميخورد. ملا به تندي گفت: تو معامله را تمام كن دم الاغ در خورجين است.