ملا يكروز از زنش پرسيد: راستي زن بگو بدانم اگر آدم بميرد بدنش چه حالتي پيدا ميكند و او چه احساسي دارد. زن فكري كرد و گفت: آدم كه مرد بدنش سرد ميشود و ديگر قدرت هيچ كاري را ندارد. از اين ماجرا چند روزي گذشت تا يكروز وقتي هوا خيلي سرد بود و برف زيادي باريده بود ملا براي جمع كردن هيزم به جنگل رفت. در جنگل او مقداري هيزم جمع كرد و بر روي الاغش نهاد ولي از همان وقت بر اثر سردي بسيار زياد هوا متوجه شد كه دست و پايش يخ كرده. با خود انديشيد بطور حتم مرده است اين بود كه خودش را بر روي زمين انداخت و از جايش تكان نخورد. ملا همانطور كه بر روي زمين دراز كشيده بود نگاهي به گرگ كه سرگرم خوردن گوشت الاغ بود انداخته و به آهستگي گفت: برو خدا را شكر كه من مرده ام وگرنه بلائي به سرت مياوردم كه تا عمر داري از يادت نرود.