ملا در کنار پنجره خانه اش نشسته و به کوچه و عابرينی که از ميان آن ميگذشتند نگاه ميکرد. ناگهان مردی را ديد که به طرف خانه وی ميآيد. ملا آن مرد را به خوبی ميشناخت. و ميدانست برای وصول پولی که از ملا ميخواهد آمده. ملا فورا زنش را خواسته و در گوش او چيز هايی گفت و آن وقت منتظر مرد طلبکار باقی ماندند. چند دقيقه ای بعد در خانه به صدا در آمد و زن ملا بلافاصله آنرا گشود و به مرد طلبکار که در پشت دروازه ايستاده بود گفت: آقا من نميدانم که شما چند سال است برای طلب خود به اينجا ميآييد ولی اطمينان داشته باشيد ما مال مردم خوار نيستيم و به زودی طلب شما را خواهيم پرداخت و هر چند که جناب ملا خودش خانه نيست اما به من سفارش کرده هر روز در کنار دروازه خانه ايستاده شوم و منتظر باشم تا گوسفند های که به بازار برده ميشوند از کنار خانه ما بگذرند آنوقت خرده های پشم آنها را که به روی زمين ريخت جمع نمايم و شال گردن ببافم و آنها را به بازار برده بفروشيم و پول شما را بپردازيم. مرد طلبکار وقتی اين حرف را شنيد و دانست طلبش به اين زودی ها وصول نميشود از شدت عصبانيت خنده اش گرفت و شروع به خنديدن کرد. ملا نيز در پشت سر زنش پنهان شده بود وقتی خنده های مرد مزبور را ديد او هم به خنده افتاد و در حالی که با صدای بلندی ميخنديد جلو آمده و گفت: ای پدر سوخته بايد هم بخندی چون حالا ديگر اطمينان پيدا کرده ای که طلبت به طور حتمی وصول ميشود.