پسر ملا در كنارجوي آب ايستاده و نان ميخورد. تكه اي از نانش به جوي آب افتاد. نگاه كرده عكس خود را كه نان در دهان داشت در جوي آب ديد. نزد ملا رفته گفت: پدر يك بچه در جوي آب نان مرا گرفت. ملا گفت: صبر كن ميروم از او ميگيرم. ملا چون به كنار جوي آب رفت عكس خود را در آب ديده گفت: احمق با اين ريش بلندت خجالت نكشيدي نان بچه مرا گرفتي.