?
spacer
.....................به شمالی باستان خوش آمدید
Welcome to www.shamali.net - Enjoy your visit 1
  1
The Ancient Shamali 1
1
header
صفحــــــــــــــــــــــــات
حكايات و طنز هاي شيرين ملانصرالدين صفحه بیست و ششم


خاطره ملا

شخصي به ملا گفت: انگشترت را به من بده تا هر وقت آنرا ببينم به ياد تو بيفتم. ملا گفت: انگشتر را نميدهم. و تو هر وقت انگشتت را نگاه كردي ياد بياور كه انگشتر را از من خواستي من ندادم.

footer



سبب گريه

ملا در جنازه يكي از متمولين به آواز بلند گريه ميكرد. يكي از مشايعين او را تسليت داده پرسيد: مرحوم با شما منسوب بود؟ ملا گفت: نه، سبب گريهً منهم همين است كه هيچ نسبتي به او ندارم.

footer



عقل ملا

پسر ملا در كنارجوي آب ايستاده و نان ميخورد. تكه اي از نانش به جوي آب افتاد. نگاه كرده عكس خود را كه نان در دهان داشت در جوي آب ديد. نزد ملا رفته گفت: پدر يك بچه در جوي آب نان مرا گرفت. ملا گفت: صبر كن ميروم از او ميگيرم. ملا چون به كنار جوي آب رفت عكس خود را در آب ديده گفت: احمق با اين ريش بلندت خجالت نكشيدي نان بچه مرا گرفتي.

footer



احوال پرسي ملا

ملا به بالين بيماري رفت تا حال و احوالي از او بپرسد. مريض در جواب ملا كه از حالش پرسيده بود گفت: تب شديدي داشتم و گردنم هم سخت به درد آمده است ولي خدا را شكر تب دو روز است شكسته اما گردنم دو روز است درد ميكند. ملا فكري كرد و گفت: غصه نخور من دعا آن هم تا دو روز ديگر بشكند.

footer




تبلیغات گوگل در سایت شما
Copyright Shamali.net All Rights Reserved.
Register Forgot Pass?