ملا پولي تهيه كرده و در جيبش قرار داد و به طرف بازار به راه افتاد تا خري را خريداري كند. از قضا در بين راه دوستي را ديد و مرد مزبور پرسيد: ملا كجا ميروي؟ ملا گفت: ميخواهم به بازار بروم و خري بخرم. مرد مزبور گفت: بگو انشاءالله. ملا گفت: عجب احمقي استي پول در جيبم و الاغ هم در بازار است پس انشاءالله ديگر براي چه بگويم. ملا اين را گفت و به راه خويش ادامه داد. اتفاقا كيسه بري از آن نزديكي ميگذشت و وقتي دانست ملا مقداري پول در جيبش دارد، به او نزديك شده و در فرصتي مناسب پولهاي ملا را دزديده و رفت. ملا وقتي به بازار رسيد و دست در جيبش كرد اثري از پولها بدست نياورد با ناراحتي به طرف خانه اش بازگشت. در بين راه باز هم همان مرد را ديد و مرد مزبور پرسيد: جناب ملا چي شد كه خر نخريدي؟ ملا با عصبانيت گفت: انشاءالله دزدي پولها را از جيبم زد و انشاءالله خدا ترا لعنت كند كه در سر راه من قرار گرفتي و با حرفهاي شوم خود باعث شدي پولم را از دست بدهم. و حالا انشاءالله با پاي پياده به خانه ام بروم.