روزي زن ملا ناگهان احساس كرد شكمش به شدت درد گرفته و شروع به فرياد زدن و گريه نمودن كرد. ملا كه در خانه بود علت شيون و گريه را پرسيد و زن گفت كه شكمش درد گرفته است. ملا بلافاصله لباس پوشيد و در حالي كه به طرف در خانه ميرفت گفت: ناراحت نباش زن.... من هم اكنون به خانه طبيب سر كوچه ميروم و او را به اينجا مي آورم. ملا پس از اين حرف از خانه خارج شد و تند تند شروع به راه رفتن كرد ولي هنوز مقدار زياد از خانه دور نشده بود كه زنش سر خود را از پنجره خارج ساخته فرياد زد: ملا ديگر لازم نيست طبيب بياوري چون درد شكمم خوب شده است و ديگر احتياجي به آمدن طبيب نداريم. اما ملا بدون اينكه اعتنائي به گفته زن خود بكند به راهش ادامه داد و پس از چند دقيقه به خانه طبيب رسيد. در زد و به داخل خانه رفت. طبيب نگاهي به قيافه گرفته و ناراحت او انداخت و پرسيد: چه شده ملا مگر خداي نكرده اتفاق ناگواري برايت روي داده است كه اينطور نگران و ناراحت استي؟ ملا نفس نفس زنان اظهار داشت: خير جناب طبيب، اول كه من از خانه خارج شدم شكم زنم درد ميكرد ولي وقتي به اينجا ميامدم او سرش را از پنجره بيرون ساخته و گفت كه درد شكمش خوب شده است بنا بر اين من به اينجا آمدم كه به شما اطلاع بدهم ديگر لازم نيست زحمت كشيده به خانه ما بيايي.