روزي ملا روي منبر بود و جمع كثيري منتظر شنيدن موعظهء او بودند. ولي ملا هر چه فكر كرد چيزي به خاطرش نرسيد كه بگويد. بالاخره گفت: اي مردم شما ميدانيد كه من در موعظه چقدر سابقه و اطلاع دارم ولي امروز هر چه فكر كردم چيزي به خاطرم نرسيد تا براي شما بگويم. پسر ملا كه در بين جمع نشسته بود بر خاسته و گفت: بابا حتي از منبر پائين آمدن هم به خاطرت نرسيد؟ مردم از اين حرف تعجب كرده و گفتند حقا كه پسر ملا است. ملا شكر خدا را به جا آورد كه به او چنين پسري داده و از منبر پائين آمد.