يكروز ملا از راهي ميگذشت. چشمش نديد و سيلي محكمي به مرد زورآوري كه از كنارش ميگذشت زد. مرد رويش را برگشتاند و چند دشنام به او داد. ملا قدري ايستاد و به مرد مزبور نگريست. آنوقت دو قدم به طرفش برداشت و گفت: به من دشنام ميدهي؟ مرد زورآور دو قدم به طرفش برداشت و گفت: نخير به بابا و ننه ات دشنام ميدهم. ملا دو قدم عقب رفته و گفت: ببخشيد خيال كردم به من دشنام ميدهيد.