روزي ملانصرالدين غاز پخته اي براي حاكم تازه وارد هديه ميبرد اما در بين راه گرسنه اش شد و يك ران غاز را خورد به بقيه بدن حيوان را براي حاكم برد. حاكم وقتي غاز را با يك پا ديد پرسيد: خوب پس يك پاي ديگر اين حيوان كجاست؟ ملا گفت: قربان در شهر ما غاز بيشتر از يك پا ندارد، اگر باور نميكني غاز هايي را كه در كنار حوض منزل تان ايستاده اند مشاهده كنيد. حاكم به كنار پنجره آمد و به كنار حوض نگريست اتفاقا چند غاز به روي يك پاي خويش ايستاده و به خواب فرو رفته بودند. ملا با خوشحالي گفت: نگفتم قربان غاز هاي اين شهر بيشتر از يك پاي ندارند. اما در همان وقت چند نفر از غلامان آمده و با چوب به غاز ها زدند تا از آنجا به لانه هاي خود بروند و غاز ها با هر دو پاي خود شروع به دويدن كردند. حاكم رويش را به طرف ملا كرد و گفت: حال ديدي كه تو دروغ ميگفتي و غاز ها دو پا دارند. ملا فكري كرد و گفت: چوبي را كه آنها نوش جان كردند اگر به بدن شما هم ميزدند به جاي دو پا چهار پا ميشدي و فرار ميكردي.