در همسايگي ملا زن بي حيائي بود كه هميشه داد و بيداد او ملا را اذيت ميكرد. روزي اين زن نزد ملا آمده و گفت: اي ملا براي دختر من دُعائي بنويس يا علاجي بكن كه زياد بد خُلقي نكند و با من مرافعه نداشته باشد. علاوه بر اينكه ميترسم خودش را صدمه بزند. ملا گفت: در باره دختر شما دُعاي پير مرد تاًثير ندارد بلكه دُعاي يك جوان بيست و پنج ساله لازم است.