پدر ملا پولي به او داد تا براي چاشت كله گوسفند بخرد. ملا كله را خريده و در بين راه كمي از گوشت آنرا خورد. چون لذيذ بود باقي را هم خورد و استخوانش را نزد پدر برد. پدرش پرسيد: اين كه استخوان خالي است. گوشت كله كو؟ ملا گفت: كر بود. پرسيد: زبانش كو؟ ملا گفت: گنگ و بي زبان بود. پرسيد: چشمش كو؟ ملا گفت: كور بود. پرسيد: پوست سرش چه شده؟ ملا گفت: بيچاره كل هم بود ولي به جايش اين همه دندانهاي محكمي داشت كه حتي يكي هم نريخته.