ملا روي شاخه درختي نشسته به بريدن آن شاخه مشغول بود. شخصي فرياد زد: احمق چه ميكني حالا شاخه ميشكند و به زمين مي افتي. اتفاقا در همين لحظه شاخه شكست و ملا با شدت به زمين خورد. ولي بدون اعتنا به كوفتگي بدن برخاسته يخهً آن شخص را گرفته گفت: معلوم ميشود تو از غيب خبر داري پس به من بگو كي خواهم مُرد؟ آن مرد خواست گريبان خود را از دست ملا نجات دهد دروغي بافته گفت: هر وقت خرت بگوزد مقدمه مرگ توست و چون دو مرتبه پي هم بگوزد تو خواهي مرد. اتفاقا چند روز بعد از اين واقعه ملا براي آوردن هيزم با الاغ خود به كوه ميرفت. در بين راه الاغش گوزيد. ملا با خود خيال كرد كه مرگش نزديك شده است. پس از رفتن چند قدم الاغ بار ديگر پي هم دو باد خارج كرد. ملا از الاغ پائين آمده فكر كرد كه لابد حالا ميميرد پس روي زمين دراز كشيد. دهاتي ها كه اين حالت را مشاهده نمودند بالاي سر او آمده ديدند تكان نميخورد. تصور كردند مرده است پس از ده خود تابوتي آورده او را به تابوت گذاشته براي دفن به قبرستان بردند. در بين راه به جوي آبي رسيده براي عبور از آن با يكديگر بحث ميكردند و هر يكي راهي را بهتر ميدانست. ملا از ميان تابوت برخاسته نشست و راهي را نشان داده گفت: من وقتي كه زنده بودم از اين راه ميرفتم.