ملا سالها تحصيل كرد. در آخر بايستي وارد زندگي شود چون در شهر ها به قدر كافي عالم بود، فكر كرد كه در دهات بهتر ميتواند زندگي كند. به دهي رفت گفتند ما ملاامام داريم و احتياج به شما نيست. از آنجا به ده ديگر و بالاخره از بس در دهات گشت و از هر جا رانده شد خسته گرديد. پس از چندين روز گردش به دهي رسيد در قسمت مركزي ده غوغائي ديد. جلو رفته سبب را پرسيد گفتند: مدتها است روباهي در اين ده آمده و نسل مرغ و خروس را بر انداخته است. امروز با هزار زحمت او را گرفته ولي نميدانيم چگونه شكنجه اش كنيم كه تلافي خسارات ما بشود. ملا گفت: اين كار را به من واگذاريد. شكنجه اي خواهم كرد كه نظير نداشته باشد. دهاتي ها خوشحال شده و گفتند: لابد بهتر از ما ميداند. و روبا را در اختيار ملا گذاشتند. ملا واسكت اش از تن بيرون آورده به پشت روباه انداخت و لُنگي را هم به سر روباه گذاشته شال كمرش را نيز محكم به روباه پيچيد واو را رها كرد. دهاتي ها كه اين عمل را ديدند به طرف ملا حجوم آورده و گفتند: بايد تمام خسارات ما را بدهي زيرا اين همه زحمت كشيده اين حيوان موزي را به چنگ آورديم و تو به اين سادگي او را رها كردي. ملا گفت: آنچه من ميدانم شما نميدانيد بلائي به سر اين حيوان آورده ام كه تا آخر زندگي بدبخت باشد و به هيچ سوراخي راهش ندهند.