ملا روزي به بوستاني رفته هر قدر كه توانست تربوز و خربوزه چيده در جوال گذاشت. ناگاه صاحب بوستان سر رسيد و آن حال را ديد با چوب دستي به ملا حمله ور شده گفت: اينجا چه ميكني؟ ملا جواب داد: از كنار بوستان عبور ميكردم باد سختي وزيد و مرا به اينجا افكند. آن شخص گفت: پس اين ميوه ها را چه كسي چيده است؟ ملا جواب داد: در اينجا هم باد اذيت كرد و مرا به هر طرف ميكشانيد. من هم از ترس جان به بوته تربوز متوسل شدم كه كنده شد. صاحب بوستان گفت: بر فرض كه هر چه گفتي راست باشد ولي ميوه ها را چه كسي در جوال كرده؟ ملا گفت: عجب... من هم يك ساعت است اين فكر را ميكنم ولي تا به حال نتوانسته ام بفهمم اين كار را چه كسي كرده است.