در فصل بهار ملا با دوستانش براي يك هفته به باغ دلگشائي رفتند. و اين مدت را در نهايت سرور و خوشي به پايان بردند. آنقدر به آنها خوش گذشت كه تصميم گرفتند يك هفته ديگر هم آنجا بمانند. هر يك از آنها سهمي از لوازم را به عهده گرفت. يكي گفت نان با من، يكي گوشت و يكي ميوه جات ديگري برنج و يكي روغن در آخر نوبت به ملا رسيد و او گفت: اينطور كه شما تهيه ديده ايد مهماني آبرومندي خواهد بود و اگر من رو گردانم لعنت خدا سهم من باشد.