ملا پياده از بيابان عبور ميكرد. خسته شد و گفت: خدايا مرتب راه همواري برايم بفرست كه ديگر طاقت پياده رفتن ندارم. ناگاه پياده ديگري شمشير به دست كه در راه مانده بود او را ديد و به زور وادارش كرد كه او را به پشتش گرفته به شهر ببرد. ملا با كمال غضب رو به آسمان كرده گفت: خدايا شصت سال است خدائي ميكني هنوز مطلب را نميفهمي.