ملا به سفر رفت و دو شمشير و دو نيزه همراه برد. راهزني پياده به او برخورده لباسهايش را كاملا از تنش بيرون آورد. ملا نالان و عريان به شهر بازگشت و ماجرا را شرح داد. پرسيدند: پياده با چوب چگونه ترا برهنه كرد؟ ملا جواب داد: من به دستي شمشير و به دست ديگر نيزه گرفته بودم. او فرصت نداد كه نيزه را به او حواله نمايم. چوبي به سرم زده لباس و اسلحه ام را ربود. چون به حال آمدم خيلي به او بدگوئي كردم اما او به روي مبارك خود نياورده از من دور شد.