يك روز زن ملا شوهرش را صدا زد و گفت: ملا امروز من خيلي كار دارم و بهتر است تو به نانوايي رفته دو تا نان بخري و بياوري. ملا قبول كرده و سبدي برداشته و از خانه خارج شد و به طرف دكان نانوايي به راه افتاد. سر ظهر بود و مردم زيادي براي خريدن نان آمده و صف در مقابل نانوايي تشكيل شده بود. ملا وقتي چشمش به آن جمعيت انبوه افتاد با خود انديشيد اگر تا شب هم در آنجا بماند نوبت اش نخواهد رسيد و تازه اگر هم نوبت اش برسد نان ها تمام شده است. ملا پس از قدري فكر نقشه اي كشيد و مردي را كه در كنارش ايستاده بود صدا زد و به آهستگي گفت: سلام. مرد مزبور رويش را به طرف ملا كرده و با حيرت به صورت وي نگريست و گفت: عليكم سلام چه ميخواهي؟ ملا سرش را به نزديك گوش وي برده و گفت: مگر خبر نداري كه فلان آدم خراباتي امروز نان مجاني ميدهد. براي چه اينجا ايستاده اي كه با پول نان خريداري كني؟ مرد مزبور با تعجب به ملا نگريست و گفت: چه ميگويي مرد، آن آدم كه مدتي است به مكه رفته. ملا لبخندي زد و گفت: خوب او حالا آمده و به همين جهت امروز به هر كس كه به در خانه اش برود نان مجاني خواهد داد. مردمي كه در اطراف ملا بودند و گوش هايشان را تيز كرده بودند تا صداي او را بشنوند و بفهمند چه ميگويد. وقتي اين حرف را شنيدند ديگر درنگ نكردند و از مقابل نانوايي دور شده و به طرف خانه همان مرد كه آن طرف دهكده قرار داشت شروع به دويدن كردند. پس از چند دقيقه به غير از ملا هيچ كس در مقابل نانوايي نبود. او نگاهي به نان هاي داغ كه از تنور خارج ميشد انداخت و با خوشحال گفت: دو تا نان به من بده. نانوا دو تا نان گرفت و به طرف وي آورد. ملا دست در جيب خود كرد تا پول نان را بدهد، ولي ناگهان فكري به سرش رسيد و پيش خود گفت: عجب آدم احمقي هستم حالا كه فلاني نان مجاني ميدهد براي چه خود پول بدهم و نان خريداري كنم بهتر است من هم بروم و مثل ساير مردم نان مجاني بگيرم. او پس از اين حرف به نانوا گفت: من نان را نميخواهم چون بايد بروم نان مجاني بگيرم. او اينرا گفت و نان ها را گذاشت و خودش به راه افتاد و با قدم هاي پر سرعت به طرف خانه همان مرد كه از تجار ثروتمند آن نواحي بود حركت كرد. اما هنوز به در خانه وي نرسيده بود كه مردم زيادي را ديد. آنها همانهايي بودند كه در مقابل نانوايي صف بسته و ملا فريبشان داده و به دروغ گفته بود فلان آدم نان مفت ميدهد. يكي از انها وقتي ملا را ديد كه تند تند ميدود گفت: كجا ميروي ملا.... ملا جواب داد. ميخواهم به خانه حاجي فلاني بروم و نان مجاني بگيرم. مرد مزبور گفت: ولي حاجي فلاني هنوز از مكه نيامده و نان هم به كسي نميدهد مگر نميبيني كه ما دست خالي برگشته ايم. ملا همانطور كه ميدويد فرياد زد. خوب من ميروم چه كسي ميداند شايد يك دفعه او از مكه آمد و يك نان مجاني به من داد.