?
spacer
.....................به شمالی باستان خوش آمدید
Welcome to www.shamali.net - Enjoy your visit 1
  1
The Ancient Shamali 1
1
header
صفحــــــــــــــــــــــــات
حكايات و طنز هاي شيرين ملانصرالدين صفحه چهاردهم


بغداد رفتن ملا

روزي مردي نزد ملا آمده و به وي گفت: جناب ملا خواهش دارم نامه اي براي دوست من كه در بغداد است بنويس. ملا سرش را جنباند و گفت: برو برادر.... من آنقدر كار دارم كه ديگر فرصتي براي رفتن به بغداد برايم باقي نمانده است. مرد مذبور كه متوجه مقصود ملا نشده بود گفت: ولي جناب ملا من از شما خواستم كه فقط كاغذي به دوستم كه در بغداد زندگاني ميكند بنويسيد ديگر نگفتم كه به آنجا برويد. ملا لبخندي زد و گفت: ميدانم و من هم به همين دليل گفتم وقت ندارم به بغداد بروم چون خط من به قدري بد است كه اگر كاغذ براي دوست تو بنويسم ناچارم خودم هم به دنبال آن بروم تا در بغداد نامه را براي او بخوانم.

footer



داكتر شدن ملا

روزي ملا ادعاي طبابت كرد و گفت هر مرضي را ميتواند شفا بدهد. شخصي را كه چوچه موش را خورده بود پيش وي آوردند و گفتند چي كار كنيم تا چوچه موش از گلويش خارج شود. ملا فكري كرد و گفت: يك چوچه پشك را در يك پياله آب جوش حل كنيد و در دهانش بريزيد. موش ميترسد و از گلوي او خارج خواهد شد.

footer



جنگ ملا

يكشب ملا وقتي ميخواست بخوابد شمشير بلندي را كه به ديوار اطاقش آويزان بود برداشته و به كمر بست. زنش پرسيد چه ميكني و براي چه هنگام خواب شمشير ميبندي؟ ملا گفت: شب گذشته در خواب با مردي دعوايم شد و او برايم شمشير كشيد و چون من اصلحه نداشتم شكست خوردم حالا من هم اين شمشير را به كمرم بسته ام تا چنانچه باز هم او را در خواب ديدم انتقاد خود را از او بگيرم و با اين شمشير حسابش را برسم.

footer




تبلیغات گوگل در سایت شما
Copyright Shamali.net All Rights Reserved.
Register Forgot Pass?