روزي مردي نزد ملا آمده و به وي گفت: جناب ملا خواهش دارم نامه اي براي دوست من كه در بغداد است بنويس. ملا سرش را جنباند و گفت: برو برادر.... من آنقدر كار دارم كه ديگر فرصتي براي رفتن به بغداد برايم باقي نمانده است. مرد مذبور كه متوجه مقصود ملا نشده بود گفت: ولي جناب ملا من از شما خواستم كه فقط كاغذي به دوستم كه در بغداد زندگاني ميكند بنويسيد ديگر نگفتم كه به آنجا برويد. ملا لبخندي زد و گفت: ميدانم و من هم به همين دليل گفتم وقت ندارم به بغداد بروم چون خط من به قدري بد است كه اگر كاغذ براي دوست تو بنويسم ناچارم خودم هم به دنبال آن بروم تا در بغداد نامه را براي او بخوانم.