روزي ملا با زنش سر دسترخوان نشسته بودند. زن ملا قاشقي از آش داغ كه پيش رويش بود به دهان گذاشت و از بس گرم بود اشك در چشمش پر شد. ملا سبب گريه اش را پرسيد زن جواب داد: يادم آمد كه مرحومه مادرم اين آش را خيلي دوست ميداشت و به اين سبب گريه بر من مسلط شد. بعد ملا شروع به خوردن كرد. اتفاقا از داغي آش چشم او هم اشك آلود شد. اين دفعه زن پرسيد: شما چرا گريه كرديد؟ ملا جواب داد: من هم به ياد مرحومه مادرت افتادم كه مثل تو دختر بدجنسي را بلاي جان من كرد.