ملا سوار خر شده ريسمان بُزش را هم كه زنگي بر گردن داشت، به عقب خر بسته در بازار عبور ميكرد. سه عيار به او برخوردند. يكي گفت: من بزش را خواهم برد. ديگري گفت: من خر او را تصاحب ميكنم. سومي گفت: لباسهايش مال من است. عيار اولي ريسمان بز را گشوده، زنگ را بر دم خر بست و بز را برد. دومي پيش شده گفت: ملا مردم زنگ را به سر خر ميبندد تو او را به دم خر بسته اي. ملا نگاه كرد ديد بز را برده اند. فرياد زد: كي بز مرا برده است؟ عيار گفت: من ديدم مردي بزي جلو انداخته از اين كوچه رفت. ملا از او خواهش كرد خر را نگاه دارد و خود به عقب بز رفت. عيار خر را برد. چون ملا برنده بز را نيافت به سراغ خر رفت از آن هم اثري نديد. در نزديكي آن محل ملا شخصي را ديد كه سر چاهي نشسته گريه ميكند. ملا سبب را پرسيد: مرد گفت: صندوقچه طلائي از مال زن حاكم دست من بود. برايش ميبردم شخصي به من تنه داده و صندوقچه به چاه افتاد. صد دينار به كسي ميدهم كه آنرا بيرون آورد. ملا حساب كرد كه بيش از پول بز و خر به دست ميايد. پس لباس هايش را كشيده به چاه رفت و هر چه گشت چيزي نيافت و آنچه فرياد زد كسي جواب نداد. ناچار با زحمت بيرون آمده از لباسش اثري نديد. پس چوبي برداشته دور خود چرخانيده در كوچه راه ميرفت. پرسيدند: چرا چنين ميكني؟ ملا گفت: براي اينكه خودم را نبرند، چنانكه خر و بز و لباسم را بردند.