ملا روزي از صحرا ميگذشت. چون خيلي خسته بود الاغش را به چرا داده در زير درخت چارمغزي نشست. اتفاقا در جلوي ملا بوستان خربوزه و تربوز بود. ملا با خود انديشه كرد و گفت: خدايا فلسفه اينكه چارمغز به اين كوچكي را در درخت به اين هيكلي آفريدي و خربوزه و تربوز به اين بزرگي را از بوته به اين كوچكي عمل آوردي چيست؟ هنوز در اين انديشه بود كه از منقار زاغي كه چارمغزي را كنده و مشغول پوست كندن آن بود، چارمغز رها شده روي سر بي موي ملا افتاد. و سرش را شكسته خون جاري گشت. ملا درجا سجدهء شكر به جا آورده و گفت: تبارك الله احسن الخالقين اگر به جاي اين چارمغز خربوزه و يا تربوز روي سر من افتاده بود حالا كارم تمام بود.