ملا از بازار ميگذشت جمعي را ديد دور مرغ كوچكي به اندازه كبوتر جمع شده براي خريد آن اصرار دارند بطوريكه قيمت مرغ به دوازده سكه طلا رسيده. ملا با خود گفت شايد اين روزها قيمت مرغ بلند شده باشد كه اين مرغ كوچك را دوازده سكه طلا ميخرند پس فيل مرغ من كه به قدر يك بره جثه دارد حتما ً پنجاه سكه به فروش خواهد رفت و رفع بسياري از حوائج پولي مرا خواهد كرد. در حال بمنزل رفته با هزار زحمت فيل مرغ پير را در بغل گرفته به بازار برده در ميان دلالان ايستاد و فيل مرغ را براي فروش عرضه داشت. دلالها فيل مرغ را داوزده سكه نقره قيمت نمودند ملا بي اندازه غضبناك شده گفت عجب مردمان نادان و بي انصافي هستيد مرغ باين خوش خط و خالي و بزرگي دوازده سكه نقره قيمت ميكنيد در حاليكه ساعتي پيش مرغ كوچكي كه به اندازه يك كبوتر بود دوازده سكه طلا قيمت نموديد؟ گفتند آخر آن طوطي سخنگو بود كه بسيار كمياب است نه مرغ معمولي. ملا گفت: هنر آن طوطي چه بود كه اينقدر قيمت دارد؟ گفتند: طوطي ميتواند يكساعت مثل آدم حرف بزند ملا برگشته نگاهي به فيل مرغ كرد ديد كه در بغلش خواب رفته گفت: اگر طوطي شما يكساعت حرف ميزند فيل مرغ من دو ساعت فكر ميكند.