ملا غلام سياهي داشت به نام عماد. روز عيد كه لباس نو پوشيده بود, خواست نامه اي به يكي از دوستانش بنويسد. چند قطره از مركب به لباسش چكيد. چون به خانه رفت زنش شروع به داد و فرياد كرد كه تو ارزش لباس نو پوشيدن را نداري. ملا گفت: اي زن خوب بود اول سبب را ميفهميدي بعد با من نزاع مينمودي. زن پرسيد: سبب سياه كردن لباس چيست؟ ملا گفت: امروز به ملاحظه عيد عماد خواست دست مرا ببوسد. صورتش عرق كرده بود. قطرات عرق او به لباسم چكيد سياه شد.