روزي ملا نصرالدين از كنار حوض مسجدي كه پر از آب بود ميگذشت. مردي را ديد كه در كنار حوض نشسته و قوطي گوگردي در دست دارد به زير آب فرو برده و مشغول آتش كردن است. ملا نزديكتر رفت و پرسيد: برادر چه كار ميكني؟ مرد ديوانه سري جنباند و گفت: يك قران پولم در حوض افتاده و چون پايين حوض تاريك است و نميتوانم آنرا بيبينم گوگرد ميزنم تا روشن شود و پولم را پيدا كنم. ملا فكري كرد و لبخند تمسخر آميزي زد و گفت: عجب آدم ديوانه استي, خوب تو هر چقدر گوگرد را در زير آب بخواهي روشن كني روشن نخواهد شد. ديوانه به تندي پرسيد: خوب جناب با عقل شما ميفرمائيد چه كار بايد بكنم تا زير حوض روشن شود و بتوانم پولم را پيدا كنم. ملا گفت: هان.... تو بايد گوگرد را خارج از آب روشن كني و بعد ار آن به داخل آب فرو ببري تا بتواني سكه ات را يابي.