ملا باغ كوچكي در كنار خانه اش داشت كه به هنگام بهار چندين درخت در آن ميكاشت. اما وقتي هوا تاريك ميشد درختها را از داخل زمين خارج كرده و به خانه اش ميبرد و در گوشه اطاق ميگذاشت. مردم از اين كار عجيب ملا حيرت كرده بودند روزي به نزد وي رفته و علت را جويا شدند. ملا دستي به ريش خود كشيده و گفت: ميدانيد رفقا در اين شهر مدتي است كه دزد زياد شده و من براي آنكه آنها نتوانند درختهائي را كه كاشته ام بربايند آنها را شبها به اطاقم ميبرم.