ملا را به مجلس جشني دعوت كرده بودند ولي وقتي داخل خانه شد و به در اطاقي كه مهمانان در آنجا بودند نگريست متوجه شد تعداد بسيار زيادي كفش در كنار در اتاق چيده شده است. ملا هم اول خواست كفشهاي خود را خارج كرده سپس وارد اطاق بشود اما با خودش انديشيد اگر كفش هاي خود را كنار كفشهاي ساير مهمانان بگذارد چون تعداد آنها خيلي زياد است ممكن است كفشهايش گم بشود، پس آنها را از پاي خود خارج ساخته و در دستمالي پيچيد و در جيب خود گذاشته وارد اطاق شد. در ميان جشن مردي در كنارش نشسته بود و متوجه برآمدگي جيب وي شده و گفت: مثل اينكه كتاب ذيقيمتي را در جيب خود نهاده اي؟ ملا سرش را جنباند و گفت: همينطور است. مرد مزبور پرسيد: در باره چه موضوعي است. ملا فكري كرد و اظهار داشت: در باره فلسفه. مرد مذبور پرسيد: حتما آنرا از كتابفروش سر كوچه خريده اي؟ ملا بلافاصله جواب داد: خير آنرا از كفش دوز سر كوچه خريده ام.