ملا گوسفند چاقي داشت. رندان شهر اجتماع نموده گفتند بايد شيوه اي بكار برده و گوسفند را بخوريم. پس متفقا نزد ملا رفته گفتند: تصور كن فردا قيامت خواهد شد. ديگر اين گوسفند به چه درد تو خواهد خورد پس چه بهتر از اين كه امروز به باغي رفته آنرا كشته ما را مهمان نمائي تا روزي را از دولت تو به عشرت بگذرانيم. ملا قبول كرد و با آنان به باغ رفته گوسفند را كشته كباب نموده خوردند. بعد از ظهر كه هوا گرم شد، همگي برهنه شده به حوض رفتند. ملا كه از كشتن گوسفند پشيمان شده بود، لباس هاي تمام مهمانان را جمع كرده آتش زد و همه را سوزانيد. چون رندان از آب بيرون آمدند و همه لباس ها را سوخته ديدند از او پرسيدند: چرا چنين كردي؟ ملا جواب داد: تصور كنيد فردا قيامت است لباس به چه كار شما خواهد آمد.