ملا روزي به كنار حوضي رسيد كه در آن مرغابي زيادي بود. با خود گفت يكي را گرفته، پخته و قورمه نان خويش ميسازم. به اين خيال آهسته پيش رفت. اما همين كه به آنها نزيك شد همه فرار كرده به حوض پناهده شدند. ملا ماًيوس گشته بسته نان را از كمر گشوده قطعات نان را با آب خوض تر نموده ميخورد. عابري پرسيد: چه ميخوري؟ ملا جواب داد: مگر كوري نمي بيني كه نان و شورباي مرغابي ميخورم.