ملا را در دهي مهمان كردند. شب مسكه و عسل و قيماق برايش آوردند. ملا با اشتهاي تمام آنها را خورد و چون خسته بود پهلوي بچه شش ساله صاحب خانه خوابش برد. نصف شب ملا از خواب پريده خواست براي قضاي حاجت به حويلي برود. سگ قوي هيكلي به او پارس كرد. ناچار برگشت و چند مرتبه تا حويلي رفته و از ترس سگ برگشت. بالاخره طاقتش طاق شده در رخت خواب بچه صاحب خانه قضاي حاجت نمود. صبح وقتي كه خواستند جاها را جمع كنند ديدند بچه برخلاف عادت رخت خوابش را كثيف نموده. تصور كردند كه مريض شده و در پي چاره برآمدند. ملا آنها را صدا كرده و گفت: حقيقت مطلب اين است كه تا وقتي شما به مهمان مسكه و عسل بدهيد و سگ درنده و قوي هيكلي هم در حويلي نگهداريد، اميد معالجه بچه را نداشته باشيد.