ملا شب با چهار نفر شام صرف ميكردند. ناگهان باد وزيد و چراغ را خاموش كرد. قرار گذاشتند يك نفر براي آوردن چراغ رفته و ديگران دست به غذا نزنند. تا او بيايد و براي اينكه معلوم شود كه كسي غذا را نميخورد، دستهاي خود را به هم بزنند. ملا يك دست خود را روي زانويش زده و با دست ديگر به خوردن مشغول شد. وقتي چراغ را آوردند قسمت عُمدهً غذا خورده شده بود و هر يك گناه را به گردن ديگري انداخت و ملا هم صدايش بيرون نيامد.